Friday 12 June 2015

عروسک من!





عروسک من چشمانت را ببند و دنيا را نبين!
عروسک من چشمانت را ببند تا نبيني چگونه لبخند را بر لبان من کشته‌اند.
عروسک من چشمانت را ببند تا رنگ چهره‌ام را نبيني. تا نبيني که گونه‌ام اين‌قدر سياه است! تا چشمان خيره به آينده مبهم ام را نبيني.
چشمانت را با دستان کوچکم مي‌بندم تا نبيني که گونه‌هاي من ماه‌هاست که آب را نديده است.
چشمانت را مي‌بندم تا ژوليدگي موهايم را نبيني و نداني صبحها که از خواب بيدار مي‌شوم دست نوازشگري نيست که موهايم را شانه کند.
دوست دارم بداني که سهم من از دنياي پر از خاطره کودکي حسرت دنياي پر از زيباييها و قشنگي هاست،
دوست دارم که هرگز نبيني بچه‌هاي دستفروش سر هر چها راه براي خريد گل و آدامس به آدمها التماس مي‌کنند.
تا نبيني که چهره نازنين کودکان به‌خاطر دود ماشينها چقدر سياه شده.
عروسک من!
ديدن حق توست. اما وقتي ديدي که کودکان با نگاه معصوم و کودکانه خود قرباني بازي سرنوشت مي‌شوند، و ديدي که آرزوي نشستن بر کلاس درس را در قلب کوچک خود نهفته دارند چشمانت را ببند.
و شنيدن حق توست. اما وقتي شنيدي که کودکي به‌خاطر فروش يک شاخه گل به خانمي التماس مي‌کند گوشهايت را ببند.
آه!
عروسک من... ...

No comments:

Post a Comment