Monday 1 June 2015

زنده ام براي ايران و نگاهم تنها، به اميد ايران...



شب بود، تلويزيون را باز كردم و مثل هميشه، شروع به نگاه كردن كانالهاي مختلف...
يكي از اوكراين خبر مي داد... ديگري از سومالي، يكي از رمادي و ديگري از مالزي...
بعد از اينها ولي، يك كانال، ميخ كوبم كرد... تصاوير، سخن مي گفتند. نگاه ها اجازه ام نمي دادند كه به سويي ديگر و رويي ديگر، بچرخم.
بچه اي در كنار خيابان، افتاده و تنها، بدون جان پناه نشسته بود... تصوير بعد از آن، دختر بچه اي كوچك و مظلوم با دسته گلي در دست، در كنار ماشين ها به التماس ايستاده بود... بعد از آن، دختر جواني در خيابان، هدف تهمت و تحقير قرار گرفته بود و ... آن مرد زنداني، فرياد اعتراض برآورده بود...
بينندگان عزيز، سلام بر شما... اينجا ايران است... سرزمين ملايان و ديكتاتورها...
همان ها كه حرث و نسل و ناموس يك ملت را به گروگان گرفته اند... همان ها كه جز اريكه قدرت، بر خود نخواسته اند و بهايش را در ريختن خون ملت ها يافته اند...
نظرم، به خيابان هاي تهران در سال 88 برمي گردد. جان دادن ندا... صحنه اي كه آن پسر جوان، دستان پرخونش را در مقابل چشمان حيران جهانيان مي گيرد و فرياد مي زند كه ما آزادي مي خواهيم!... آزادي!
صحنه ها و چهره ها، محدود نيستند...
ثانيه ها و ساعت ها هم، همچنين...
سي و چند سال است كه اين خاك، نظاره گر اين خونها و اين رشادت ها و يادهاست...
تصاوير، به مرور در مقابل چشم ام رنگ عوض مي كنند...
تيتري درشت، روي صفحه تلويزيون ظاهر مي شود: گردهمايي ايرانيان در پاريس با حضور مريم رجوي... ما مي توانيم و بايد، آينده اي نوين را براي ايران رقم بزنيم... مي توانيم و بايد...
زني با چهره اي مصمم، در مقابلم ظاهر مي شود...  پرچمي در دست دارد و در اهتزاز...
نامش، مريم رجوي است. سمبلي كه چشم ها به او دوخته شده و اميدهاي بسيار در دلها به او، استوار...
لبخند پيروزي بر لب دارد... صدايش، استحكام نيم قرن مبارزة زن و مرد ايراني را پژواك مي دهد و عزم اش، ارادة يك ملت براي پيروزي بر سرشت سياه اهريمن...
او آمده تا سياهي ها  را به سپيدي، جبرها را به تغييري بنيادين و اسارت ها را به رهايي بدل سازد...
آمده تا جواب آن پسرك خياباني، آن دخترگل فروش و آن جوانان غيور قيام باشد.
همان ها كه سقف خانه شان آسمان پرستاره و قالي خانة شان، كارتن هاي خيابان است...
او اميد دلهاي خسته، لبخند چهره هاي بسته و فرياد سينه هاي داغدار است...
آمده تا آزادي را به زن و مرد ايراني هديه كند...
با خود زمزمه مي كنم: زنده ام براي ايران و نگاهم تنها، به اميد ايران...  





No comments:

Post a Comment