Saturday 30 May 2015

نمايشگاه ملت ايران



اين نمايشگاه ملت ايران است. كه براي آن مجاهدان ليبرتي از همه چيزشان گذشته اند و خودشان را فداي خلق محبوب خود ميكنند! بله بايد در اين كهكشان عظيم شركت كرد و قدمي در راه آزادي خلــــق و ميهن خود برداشت تا كودكان ايران طعم زندگي و خوشبختي را بچشند.....
نمايشگاه ما و خلق ما:
اين عكس، گوشهاي از نمايشگاه ماست:

براي چي؟ براي کي؟»
آن پسر كوچك، حامد است! پسر بچه اي که به اندازة دردهاي زندگي ناکرده خود، روي دوشش بارِ آجر جابجا ميکند! ما براي حامد، اين باربرِ کوچک و نازنين، ساليان سال در اشرف و ليبرتي ماندهايم، تا فردا، ديگر حامد بارکشي نکند. براي همين ما، جواني نکرده، عمرمان را سپري ميکنيم تا فرداروز، حامد، تنها از زندگي، معناي سنگيني آجر را فهم نکند، او زيبايي يک زندگي سرشار را حس کند.

مريم و فاطمه هم آنجا هستند! آن دو دختر کوچکي که تازيانة سرما، بدنهاي نحيفشان را در خود پيچيده، اما تنپوشِ فقرِ بيشرمِ حکومتي ننگنين، نميگذارد آنان، لحظهاي لذت گرما را تجربه کنند. همان حكومت سياهي که آن مبلغان نمايشگاه وزارت و ولايت، بزک کنان چهرة کريه آن هستند. بله، ما براي مريم و فاطمه، ساليان سال در اشرف و ليبرتي مانده ايم. براي اينکه، حريرِ گرماي فردا را، در پردة عمر رفتة خود، به آنان هديه کنيم.
«براي چي؟ براي کي؟»
براي ژاله. آن دختر معصوم، که در کنار خيابان، پردة خوابِ کودکي را بر سر ميکشد! آيا ميدانيد زندگي ژاله، تنها به همان ترازو بند است که آخرِ شب، قرصي نان به او ميبخشد؟ بله، ما براي ژاله، ساليان سال در اشرف و ليبرتي، جوانيمان را گذاشتهايم. براي اينکه روزي، وقتي ژاله از خوابِ دردآورِ آغشته به بوي دودِ خيابان برخاست، خود را ميان گلهاي رنگارنگِ کودکي ببيند؛ در ميان روياي زيباي روزِ نخست مدرسه؛ براي اينکه ديگر، پسري زرين پوش، که با فخر و افاده بر بالاي ترازويش ميرود، با پرتاب سکه اي به سمتش، او را تحقير نكند.
سعيد هم آنجاست! پسري نحيف که از تغذية کودکي، تنها خرده نانهاي ريخته شده بر کفِ خيابانِ نداري را مزه کرده است. ما در ليبرتي، براي سعيد مانده ايم و ميمانيم. براي اينکه روزي ديگر، سعيد طعم سيب و توت فرنگي را تجربه کند. براي اينکه، دستها و پاهاي نحيفش، قرباني استثمار و فقرِ رژيمي چپاولگر نگردد، که امروز مزدوران و كاسه ليسانِ ولايت، براي بقاي آن، نمايشگاهِ دروغين برپا ميميكنند. بله! عمر ما، براي فرداي سعيد است. فردايي روشن، فردايي زيبا!
نگاهِ آغشته به خجالتِ زهرا اعماق وجود هر انسان را در مينوردد! همان دختري که بر روي راه پلة سرِ راه نشسته. همان که درکودکي، وجودش را خُرد کرده، تا کاسه يي در دست گيرد؛ شايد که بتواند تا شب، داروي علي، برادر کوچکش را به دست آورد! پاسخ آن پرسش، اينجاست. «براي چي؟ براي کي؟» براي زهرا؛ براي اينکه عمرمان، جوانيمان و هستيمان را در کاسه اش بگذاريم، تا بتواند براي خود و علي، خوشبختي، زندگي و «بودن» را به دست آورد.
او حميد است. همان که در خانه اش، آن کارتنِ پيدا شده در ميان زباله ها نشسته، تا شايد کمي بيرحمي سرماي شب، کمتر بدن نحيفش را در هم بپيچد. ما ساليان سال براي حميد، در ليبرتي و اشرف مانده ايم. براي اينکه جوانيمان، آجرهاي سرپناهِ گرم فرداي او باشد. براي اينکه عمرمان، بسترِ درخشانِ زندگي فرداي حميد گردد.
كسي او را نميشناسد. نامش يوسف است. همان پسربچه يي که کنار ويترينِ آرزوهايش ايستاده، در حسرت روزيست که کفشي مانند آنچه در ويترين است، پاهاي نحيفش را، از گزند سنگهاي تيزِ کف خيابان، نجات دهد. بله، ما يوسف را ميبينيم و در اشرف و ليبرتي، سالهاي سال ميمانيم، تا زندگي و جوانيمان را حريره يي ابريشمين در زير پاي يوسف کنيم.
«براي چي؟ براي كي؟»
بالاي ترازوي شکوفه، ديدگان معصوم و آغشته به خواهش او، براي سکه يي کم ارزش، دل هر انسان را به آتش ميكشد. ما ساليان سال در اشرف و ليبرتي عمرمان را براي شكوفه سپري ميکنيم. براي نگاه او که فردا ديگر با درد و رنج آغشته نباشد و شيطنت زيباي کودکي، از چشمانش ببارد. براي شکوفه که شب، حسرت سکه يي سياه را، با خود به خواب نبرد؛ به جاي آن، اميد و تراوت، همنشين چهرة زيبايش گردد.

تورج، بازيگر ديگر نمايشگاه ما، با کلاه لبهدار آبي، کارگر سابقه دار كورة آجرپزيِ بيرون شهر است! تورجِ 6 ساله که در 6 بهار عمرش، بيش از گل و شکوفه، نام «آجر»، «کوره» و «بار»، برايش معنا پيدا کرده. ساليان سال است که ما در ليبرتي و اشرف ماندهايم، تا تورج، فردا رنگ كورة آجرپزي را به فراموشي بسپارد. جوانيمان را بخشيدهايم تا فرداي تورج، آبي و سبز و نيلگون گردد.

زير پياده روهاي شهر، شهري ديگر نيز هست. شهري خاموش؛ شهري تاريك؛ شهري سرد و زمهرير. اكنون، احمد كوچك آنجا خوابيده. در شيار جوي آبي چرکين. آنجا خانة احمد است. ما براي اوست که در اشرف و ليبرتي هستيم. تا فردا، احمد، نه در شيار جوي آب چرکينِ کنار خيابان، بلکه در خانه يي زيبا بياسايد.
اين نمايشگاه ماست. 
امروز در 50سالگي سازمان پر افتخارمان، مجاهدين خلق ايران هستيم. 50 سال است که هستي خود و سازمانمان را براي حميد، شکوفه، تورج، مريم، فاطمه، حامد و تمامي بچه هاي محروم ايران گذاشته ايم. تا روزي، پردة سياه فقر، استثمار، حرمان و نداري، از سر آنان رخت بر بندد. تا آنها، فرداي روشن و زيبا را تجربه کنند. ساليان سال در اشرف و زندان ليبرتي مانده ايم، تا بچه هاي ايران، به جاي چرخيدن در خيابان، براي جمع کردن خرده ناني سياه، در جهان بگردند و زندگي را تجربه کنند؛ تا به جاي اينکه گرما و سنگيني كوره آجرپزي دنيايشان باشد، گل و دريا و شکوفه، جهان زيباي آنان گردد.
آري، اين نمايشگاه، ما را مغزشويي کرده، تا عمر، زندگي و جوانيمان را در اشرف و ليبرتي فدا کنيم. چرا كه فداي ما، مقاومت ما، پايداري و ايستادگي تا به آخر ما، نداي رسيدن روزِ مرگ رژيم ولايت فقيه است. روزي که فرداي کودکان ايران، روشن و شکوفا خواهد شد. آيا آنروز، ما هستيم؟ نميدانم. اما ميدانم که عمر، زندگي و جواني رفتة ما، بناي آن فرداي زيبا خواهد بود!
مگر صمد از زبان «ماهي سياه کوچولو» نگفت: «مرگ خيلي آسان ميتواند به سراغ من بيايد... البته اگر يک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم, که ميشوم, مهم نيست؛ مهم اين است که زندگي يا مرگ من, چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد...»
اين نمايشگاه ماست!










از زبان يك مجاهدليبرتي....

No comments:

Post a Comment