Monday 25 May 2015

در باغ بامداد



حسابي بدنم كوفته شده بود ،  كم راهي نبود، مسافتي طولاني از قبرس تا اين نقطه!! اما  وقتي از اتوبوس پياده شدم ، انگار خوني تازه در رگهام شروع به رقصيدن كرد . آره رقصيدن. از خوشحالي نه تنها خستگي راه را فراموش كردم بلكه اصلا يادم رفت كفش هام بپوشم و با همان دمپايي هايي كه در اتوبوس پا كرده بودم با جمعيت شروع به حركت كردم.  برام باور كردني نبود. همه جور آدمي  ديده مي شد. زن  و مرد، سياهپوست، سفيد پوست، شرقي و غربي، زنان عرب با لباسهاي سنتي و زنان غربي  با شكل و شمايل خودشان. مادران جوان با بچه هاي شيرخوارشان در كالسكه  و پدراني كه بچه هاي كوچكشان روي دوششان گذاشته بودند تند تند راه مي رفتند. و چقدر دخترو پسرهاي جوان. انگاري معيادگاهي بود كه همه از سراسر دنيا در آن جمع شده بودند و با هم قراري را اجرا كنند.  و من ديگر سرم از خباثت خميني و خامنه اي به زير نبود بلكه در نقطه اوج ايستاده بودم. به خودم مي نازيدم كه ايراني هستم . حس خوش سربلندي و سرافرازي و ديدن نه تنها ايراني شاد و خرم بلكه دنيايي از صلح و آسايش را در هوا لمس مي كردم . بخودم مينازيدم كه يكي از هزاران هزار، در ويلپنت پاريس هستم.  وقتي در صف ورود به تالار براي شنيدن سخنان مريم رجوي در بين جمعيتي ايستاده بودم كه هركدام يك مليتي داشتند به اين قطعيت رسيدم كه دنيايي تاريكي هم جمع شود نمي تواند نور يك شمع را خاموش كند.  نوري برآمده از حرف و عمل و ارزشهاي مريم رجوي . نوري  در دل تاريكي. 


No comments:

Post a Comment